من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بدآهنگ است...
اینجا من را چون زندانی خوفناک است، که غذایش درد و آبش رنج است.
نبوغ در من هر دم جوانه می زند، اما دریغ و درد..ازین جامعه ی بیدادگر و بی خرد که من را از ریشه برآورد.
و من رفته رفته درین بیشه زار سن زده خشک و خشک تر میشوم.
اما حرف هایی که هیچ گاه نگزاشتند برایشان دم براورم.
حرف هایی که چون کوهی سترگ در دلم ساکن شد، لیک من روزی برین جمهوریه اسلام صفت آتشفشان خواهم کرد.
خانواده ی من به هیچ وجه مذهبی نبودند، چراکه خرد مبنای راهشان بود.
اما در این جا که دیگر بیشه ی شیران نیست بلکه بیشه ی کرکسان لاشه خواری است که نوک زهر آلود به دینشان را بر کالبد من می زنند.
و من عروسک دست این حکومت تسبیح به دست شده ام. بدون اجازه ی ذره ای بیان عقیده...
و تنگنا ها..که برای هیچ کس نمی توان سخنی گفت.
اما من می دانم که اینجا مرده ای بیش نیستم. منی که در زمان تولدم هم جبر بر من حکم می راند، و بر شناسنامه ی من نام اسلامی را نوشتند که من تا کنون چیزی جز بردگی در آن ندیده ام..اسلامی که دم از برابری و حق انتخاب و اختیار می زند.
قلب من درد می گیرد..
من هم می خواهم زنانگی کنم..
می خواهم باد موهایم را رقص دهد..
و شایان تر از همه میخواهم خودم باشم..نه برای زنده ماندن زندگی را گدایی کنم.
اما چه خودی؟؟ من اینجا لحظه لحظه هایم با تظاهر به عقایدیست که ذره ای به آن ایمان ندارم، به تظاهر به پوششی است که آزارم میدهد.
تضاهر برای کار، درس ، لقمه اي نان ، هنر ، ورزش و......
تفو برین مسلک که من را از خوردی در پوششی قرار داد که از همه ی گیتی جا ماندم..از خودم جاماندم، از عشق و از زندگی که طعم آن را تا کنون درین جا نچشیده ام.
من به عنوان یک فمنیست از ژرفای دل خواستار برابری زن و مرد و برچیده شدن قوانین مذهبی و منع خشونت در سطح خانواده، اجتماع و زنان هستم.
خواهان آنم که از تجربه ی دوستان آگاه در ساخت جامعه ای آزادتر و آگاه تر استفاده کنم.
و سخن آخر، تعصب چیست در مذهب مگر نه آنکه انسانیم...
|